تاریخ : 5 ژانویه 2019 - 11:50 - شناسه خبر : 28775 اخبار شهرستان، اسلایدشو، گفت و گو

گفتگو با سردفتر فساد ناپذیر میبدی

نیم قرن خدمت صادقانه

قرار شد خط تلفن براي حاج حسن قوام در محله ميبد بالا نصب كنيم. او مي گفت:‌ «من تلفني كه مركزش كاروانسرا و بالاي طويله باشد را نمي خواهم».

روز۶ دی، روز دفاتر اسناد رسمی نامگذاری شده است. انگیزه انتخاب ۶ دی، آیه ۲۸۲ سوره بقره است. آنچه روشن است از صدر اسلام به بعد، دستورالعمل برای کتابت اسناد وجود داشته است. در آیات متعددی از قرآن کریم نیز به بحث نگارش سند، ضرورت آن و نحوه نگارش آن اشاره شده است که صریح‌ترین آن‌ها دویست و هشتاد و دومین آیه از سوره ی مبارکه بقره است؛ که فعالان این حوزه با استناد به این آیه شریفه و با الهام از آن مصمم شدند دویست و هشتاد و دومین روز سال را که روز ششم دی‌ماه است؛ روز «دفاتر اسناد رسمی» یا «روز سردفتر» بنامند.
دفتر اسناد رسمی (دفترخانه یا محضر) نهاد مدنی، وابسته به قوه قضائیه ایران، برای تنظیم و ثبت رسمی اسناد است که به صورت مستقل و بدون وابستگی مالی به حاکمیت سیاسی اداره می‌شود.
سردفتر در راس این نهاد، دارای مسئولیتی مستقل از دولت و قوای حاکم بوده و با تنظیم دقیق اسناد، نقش حساسی در جلوگیری از وقوع نزاعهای بی‌مورد و کاهش مراجعات مردم به محاکم دادگستری دارد.
به مناسبت ششم دی ماه با يكي از زبده ترين و با اخلاق ترين سردفتران شهرستان و حتي استان به گفتگو نشسته ايم؛ او كسي نيست جز آقای نصرت ا… هاشميان (سيدمحمود). حدود ۴۰سال است که در خیابان طالقانی دفترخانه اش دائر است. پس از بازنشستگي، پسر سوم اش كار پدر را ادامه مي دهد. از سال ۱۳۹۱، پس از ۵۳سال خدمت، بازنشسته شده است. خودش می گوید: «پيرترين سردفتر بودم بايد سال ۵۸ بازنشست مي شدم ولي حكم بازنشستگي ام نمي آمد».
او در زمان خدمت در كارش بسيار جدي بوده، اما به خلق خوش نیز معروف است و با سخنان نغز گونه اش مراجعه کنندگان به دفترش را به سرشوق مي آورد.
او فرزند سيدعلي اكبر، متولد ۱۳۱۷شمسي خورشيدي و در محله مهرجرد چشم به جهان گشوده است. داراي ۵ فرزند، ۳ پسر و دو دختر. آقاي هاشميان پدر شهيد سيدعلي محمد ضميري هاشميان است.
گفتگو را با سوال از فرزند شهيدش آغاز می‌كنيم.
چند سال داشت که به جبهه رفت؟
سال ۱۳۴۳به دنيا آمد. ۱۸سالش بود كه به جبهه رفت. از آن حزب اللهي هاي دو آتيشه بود.
مادرشهید می گوید: به خاطر حزب اللهی بودنش چندين دفعه كتك خورده بود.
چرا؟
میبد یک پاسگاه داشت که در حوالی میدان شهرداری بود. یک رئيس و دو ژاندارم نيز در آن كار مي كردند. صادقي نامي رئیس پاسگاه بود كه در منزلی در خیابان مهرجرد زندگی می کرد. از سرکار به منزلش برمی گشت، پسرم هم بلند گفته بود: مرگ بر شاه! او هم سوار دوچرخه پياده شده و كتك اش می زند.
چندين دفعه هم در مدرسه كتك خورده بود. قرار شده بود ساواك بازداشتش بكند، با دو يا سه نفر از همكلاسي هايش به شمال فرار كردند. سیدعلی محمد چون كفش ورزشي مشابه مجاهدین پوشیده بوده، توسط ژاندارمری شمال بازداشت می شود. وقتی از ژاندارمري ميبد استعلام كرده بودند، متوجه شدن او سر و کاری به مجاهدین ندارد و آزادش کردند.
چه سالي شهید شد؟
سال ۱۳۶۱در عمليات والفجر مقدماتي مفقود شد و پیکرش هرگز برنگشت.
چندين دفعه منطقه عملياتی والفجر مقدماتي مورد تفحص قرارگرفته است. چند سال پيش جلسه اي در يزد تشکیل شد و گروه اي که از تهران آمده بودند، به خانواده هاي شهدايي كه فرزندانشان در اين عمليات شهيد شده بودند گفتند كه جستجوها به پایان رسیده و ديگري اميدي به بازگشت پيكر شهيدانتان نداشته باشيد. بنياد شهيد ميبد هم صورت قبری در امامزاده خديجه خاتون برایش تشکیل داد.
تا چه مقطعي تحصيل كرده بود؟
دبيرستان را به پايان برده و ديپلم گرفته بود. در رشته ی خلباني و پليس قضائي هم قبول شده بود. در آخرين مرحله ی پذیرش، شخص ديگري را به جاي او انتخاب كرده بودند. خودش برايمان تعريف مي كرد كه در آخرين مرحله پذيرش ديدم یك سواري وارد دانشگاه شد و یک درجه دار كه پسرجواني همراهش بود از آن پياده و وارد اتاق پذيرش شدند به جاي سيدعلي محمد آن جوان پذيرفته شده بود.
چطور شد که به جبهه رفت؟
زماني كه مدرسه اش تمام مي شد در راه خانه به دفترخانه می آمد و راديو را روشن مي كرد. آن زمان سخنراني ها و شعارهایي درباره جنگ از رادیو پخش می شد. به او مي گفتم راديو را خاموش کن. دو ماه بعد باید به سربازی می رفت. از او می خواستم تا آن موقع صبر کند اما او می گفت: آقا حالا می گوید هل من ناصر، من دو ماه دیگر بروم؟!
از دوستان و هم دوره ای های مدرسه اش هم کسی شهید شد؟
از دوستانش وهابي و عطاري شهید شدند. وقتی خبر شهادت عطاري را شنيد از اتاقش بيرون نمي آمد. خيلي باهم رفيق بودند. روی پای خود بند نبود و مي خواست به جبهه برود. به مادرش گفتم: «بهش بگو جبهه سه حالت بیشتر ندارد: «یا شهيد مي شود؛ یا مفقود و يا اسير». گفته بود مي روم كه ديگر حتی جنازه ام هم برنگردد. آخرش هم حرف خودش درست از آب درآمد و پیکرش هیچ وقت برنگشت.
مادر شهید می گوید: «بهش گفتم اگر به جبهه رفتي و شهيد شدي وقتی جسدت را مي آورند، بلند شيون و زاري مي كنم. او هم گفت: مادر من هم پيش جدم شكايتت را مي كنم. فرداي محشر جلوي جدّم دامانت را مي گيرم و بالاخره رفت كه رفت و هرگز هم برنگشت.
هيچ اطلاعي از شيوه شهادتش داريد؟
عمليات والفجر مقدماتی لو رفته بود. عراقي ها به طور مثلثي سنگر بسته بودند و رزمندهاي ايران را قلع و قم كردند. اين شيوه را اسرائيل به عراق ياد داده بود. سیدعلی محمد آرپي چي زن بود. او ماشين نفر بر عراقي ها را منهدم كرده و بعد هم او را به رگبار بسته بودند و شهيد شده بود.
آقاي هاشميان از خودتان شروع كنيم. در زمان شما اكثر مردم ايران بي سواد بودند و كمتر كسي به مدرسه مي رفت، چطور شد شما درس خوانده ايد؟
من مرد علم هستم! چون در مدرسه به دنیا آمده ام. پدرم سیدعلی اکبر، مسئول کارهای اداری مدرسه فارابی مهرجرد بود و من از کودکی با مدرسه و مسائل مربوط به آن آشنا بودم. درس خواندن در آن زمان، واقعاً کار سختی بود. یادم است سه یا چهار نفر بودیم که با هم به دبیرستان مفید می رفتیم. آن زمان به قدری برف و باران می بارید که مدارس یک روز در میان تعطیل می شد. از جاده هم خبری نبود و تمام راه، از مهرجرد تا فیروزآباد را از میان زمین های زراعی حرکت می کردیم. برای همین در روزهای بارانی با خودمان یک تکه چوب داشتیم و هرچند دقیقه، گل های چسبیده به ته کفشمان را پاک می کردیم تا بتوانیم حرکت کنیم.
چرا به دانشگاه نرفتيد؟
آن موقع ها كلاس ششم كه دانش آموزان تمام مي كردند مثل ديپلم حالا بود. تعداد دانشگاه هاي كشور هم خيلي كم بود. كساني كه مي خواستند به دانشگاه بروند بايد به تهران مي رفتند. من هم هزينه اي كه به دانشگاه بروم نداشتم.
بعد از اخذ ديپلم به چه كاري مشغول شديد؟
پدرم مدير تلفنخانه ميبد بود. من هم در کنار او مشغول به کار شدم. وقتي پدرم مسئول تلفنخانه شد؛ در ميبد فقط دو نفر تلفن داشتند. دكتر سينا و سيدمحمود كرباسچي. با تلاش های پدرم تعداد نمره هاي تلفن ميبد به ۱۵۰تا ۱۶۰نفر رسید. پلاك هايي روي يك جعبه ی قرار داشت، وقتي زنگ مي خورد پلاك پايين مي افتاد، تلفنچی گوشی را بر مي داشت و كسي كه پشت خط بود مي گفت كه با خانه فلاني كار دارم و تلفنچی هم وصل مي كرد.
به تلفن ها هم گوش مي داديد؟
چون مي خواستيم ببينيم صحبت كسي كه تلفن كرده تمام شده يا نه؛ مجبور بوديم تلفن را چند دفعه يكبار گوش كنيم، اگر حرف دو طرف تمام شده بود آن را قطع كنيم.
برخورد مردم با نصب تلفن چگونه بود؟
اوایل خیلی پذیرای آن نبودند.
آن زمان تلفن خانه در محله سربالاي فيروزآباد در اتاقی در بالای یک کاروانسرا قرار داشت. كاروانسرا هميشه شلوغ بود و مردم الاغ و شتر هاي خود را به آن جا مي بردند، همچنين محل فروش هيزم، ‌شير، ماست و… نيز بود.
سيد عباس جواديان كارهاي مربوط به سيم تلفن را انجام مي داد. يك روز من و سيدعباس رفتيم براي يكي از بزرگان مهرجرد خط تلفن وصل کنیم. او به صحرا رفته بود. وقتي در حال وصل تلفن بوديم برگشت. گفت چه كار داريد مي كنيد. گفتم: برايتان تلفن نصب مي كنيم. با وجود اينكه با پدرم دوست بود گفت برداريد ببريد. به پدرم زنگ زدم و گفتم فلاني تلفن نمي خواهد. پدرم هم گفت: تلفن را ببر خانه جان علي حسن برايشان وصل كن.
قرار شد خط تلفن براي حاج حسن قوام در محله ميبد بالا نصب كنيم. او مي گفت:‌ «من تلفني كه مركزش كاروانسرا و بالاي طويله باشد را نمي خواهم». وقتي تلفن را برایش نصب كرديم، هردفعه من را مي ديد مي گفت: خدا پدر و مادرتان را بيامرزد. تلفن مثل داشتن یک شاگرد در خانه است. وقتي به درب خانه ی بدهکارمان مي رويم، مي گويند خانه نيست، اما تلفن كه مي زنيم گوشي را بر مي دارد و مي توانيم نسيه مان را طلب كنيم.
بعد از تلفن خانه مشغول به چه کاری شديد؟
سربازي رفتم. آن زمان كساني كه ديپلم داشتند هر دو يا سه سال يك بار دولت فراخوان مي زد كه بياييد سربازي. بي سواد ها كه ژاندارم مي آمد و در محلات مي گشت و كساني كه بايد به سربازي مي رفتند را مي گرفت و اعزامشان مي كرد.
البته از سربازي معاف شدم. جمعی از جوانان ميبد، يزد، اصفهان و شهركرد در پادگان اصفهان جمع شديم. سرهنگی به نام سرهنگ سيدي آمد و گفت: ما ۷۰نفر سرباز بیشتر نياز نداريم. در صف هاي ۲۰نفره قرار بگیرید، قرعه كشي مي كنيم، قرعه به نام هر صف که افتاد اعزام به خدمت می شود و بقيه معاف مي‌شوند. با بچه هاي ميبد همگی در يك صف ايستاديم كه اگر قرار شد به سربازي برويم همه با هم برویم و اگر معاف شديم با هم معاف شويم. بعد از قرعه کشی هنوز۰۱نفر ديگر نياز داشتند. ما صف شماره نهم بوديم، صف شماره ی ده درآمد. ده نفر را جدا كردند و ۷۰نفر را بلافاصله اطرافشان گرفتند و به اتاق جدا بردند و ما را آزاد كردند و گفتند: برويد! كارت معافيت برايتان ارسال مي شود. ساعت ۱۰و ۱۱ كارمان تمام شد. سوار بر یک كاميون باري شديم و بعد از ظهر به ميبد رسيديم.
چطور شد مشغول كار سردفتري شديد؟
۲۱ساله بودم که ازدواج کردم. پدر همسرم سيد محمدعلي ابطحي، نزديك حسينيه اعظم مهرجرد، دفترخانه داشت. من هم كنار ایشان مشغول به كار شدم. پس از مدتي حكم دفترياريم آمد و بالاخره در سال ۱۳۴۶امتحان دادم و سردفتر شدم.
در آن زمان چند دفترخانه در ميبد بود؟
آن زمان فقط چهار نفر كه همه روحاني بودند؛ در ميبد دفترخانه داشتند. حاج شيخ محمدحسن سبزواري پدرخانم آقاي توكلي در يخدان دفتر داشت. سيدبحرالعلوم در بفروئيه، آقاي رشيقي در فيروزآباد. از سال ۱۳۱۶كه دستور افتتاح دفتر صادر شد، اين چهار نفر هم دفترخانه تاسيس كردند.
در گذشته مراجعه مردم به دفترخانه ها براي چه اموري بود؟
قديم سندهاي ضمه اي بيشتر بود. بانك كه مثل الان وجود نداشت. يكي دوتا بانكي هم كه وجود داشتند وام هاي جزئي مثلا ۱۰۰۰تومان به مردم مي دادند، مردم هم بايد به دفترخانه مي آمدند و ضامن مي آوردند و در دفتر ثبت مي كردند.
خاطراتي از ثبت ازدواج هاي قديم برايمان بازگو كنيد؟
در قديم يك دفعه ساعت ۲۱ شب درب خانه ات را می کوبیدند و صدايت مي زدند كه بيا برويم عقدكنان.
یادم است یکبار برای مراسم عقد به محله ی آسیاب ده آباد رفته بودم. ساعت ۱۰شب، دختر و پسر را به عقدهم درآوردیم. موقع رفتن عروس گفت: من این شوهر را نمی خواهم. هرچه بزرگان فامیل و روحانیونی که حضور داشتند عروس را نصیحت کردند فایده نداشت. آخر مجبور شدم برگردم مهرجرد و با دفتر طلاق به سمت عروس و داماد برگردم و عروس را طلاق بدهم. این کوتاه ترین ازدواجی بود که ثبت کردم. نهایتا این دو نفر یک ساعت زن و شوهر بودند.
مراسم هاي عروسي در بفروئيه تشريفات خاصي داشت. عقد را آخر شب برگزار می کردند. حاج شيخ محمد فاضلي همراه من بود. ساعت ۱۲شب، در عروسی یکی از اهالی بفروئیه، پدر عروس يك دفعه آمد و گفت: من دخترم را به این خانواده نمي دهم. پدر شوهر وقتی از ماجرا خبردار شد گفت: من امشب بايد پسرم را داماد كنم، دختر هر كه مي خواهد باشد. حاج محمود ابطحی از بزرگان آن زمان و واسطه گر عروسی بود به پدر داماد گفت: ساعت ۱۲ شب است. عروس از کجا پیدا کنیم؟! اما پدر داماد گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و درب خانه را بسته بود و نمي گذاشت كسي بيرون برود. بالاخره حاج محمود نیم ساعت مهلت خواست تا عروس پیدا کند. آن موقع شب من و حاج محمود به اتفاق آقای بحرالعلوم به درب منزل یک نفر رفتیم تا دخترش را خواستگاری کنیم! پدر زن بالاي پشت بام خانه خواب بود. درب منزل شان را زديم. بنده خدا بيدار شد و با تعجب گفت: حاج محمود خیر است! اين وقت شب اينجا چه می کنید؟ ماجرا را شرح دادیم و بنده خدا به بالای بام رفت و دخترش را از خواب بیدار کرد و گفت: بابا می خواهیم عروس ات کنیم! به این صورت مراسم عروسی شکل گرفت.
یک روز ظهر برای مراسم عقد به محله آسياب ده آباد رفتيم. در عروسي هاي محله ده آباد هميشه ريش سفيدان، كدخدا و بزرگان محل حضور دارند. هركار مي كرديم عروس بله نمي گفت. برادر زن عصبانی شد و با گيوه چند ضربه به سر خواهرش زد تا بله را بگوید. حاج شيخ محمد فاضلي هم گفت: عقد زوركي كه نمي شود؛ باطل است. بالاخره داماد با اضافه کردن یک بز به مهریه، بله را از عروس گرفت!


چطور اين اتفاق ها مي افتاد، مگر خانواده ها با هم صحبت نمي كردند؟
آن موقع كه مثل حالا نبود. پدرها با هم صحبت مي كردند و مراسم عروسي شكل مي گرفت. دختر و پسر هم هرچه پدر و مادر مي گفتند برايشان حجت بود. بعضي دخترها هم بندرت مخالفت مي كردند.
در صحبت هايتان متوجه شدم كه رفت و آمد بين محلات به كندي و زمان بر بوده است چرا؟
اولاً وسيله نقليه كه نبود و نهايت مردم دوچرخه داشتند. در ثاني جاده ها هم خراب بود. بايد از بند كرت ها عبور مي كرديم. اين قدر مي افتاديم و بلند مي شديم تا به مقصد برسيم. از مهرجرد دو ساعت طول مي كشيد تا به بفروئيه برسيم. من هم يك دوچرخه داشتم. هر وقت براي عقد به بفروئيه مي رفتم، كارم كه تمام مي‌شد دو يا سه نصف شب به منزل مي‌رسيدم.
مهريه زن ها در گذشته به چه شكل بود؟
در آن زمان مردم چون اغلب كشاورز بودند مهريه آب، زمين، گوسفند و بز بود.
تا به حال ازدواج زرتشتي ها هم ثبت كرده ايد؟
خير. دفترخانه ثبت ازواج زرتشتي ها جدا است.
مراسم عروسي آنها چگونه است؟
عروس و داماد جلوي دستورشان (موبد) مي نشينند و او كتابشان را برايشان مي خواند و مي گويد: عروس خانم مهريه شما يك تخم مرغ است. وقتي عروس قبول مي كند و بله مي‌گوید، دستور، تخم مرغ را بر زمين مي زند و به عروس و داماد می گوید: «هر زمانی که توانستید این تخم مرغ را به شکل اول برگردانید می توانید طلاق بگیرید. در آيين زرتشت طلاق اصلا وجود ندارد و خيلي كم است. مهريه هايشان هم خيلي ساده است.
در گذشته شرايط طلاق در ميبد چگونه بود؟
خيلي كم بود. رسم نبود كه كسي طلاق بگيرد. در محل همه باهم آشنا بودند؛ اگر كسي مي خواست جدا شود، محلي ها نمي گذاشتند. موعظه شان مي كردند. همه اقوام مي رفتند و مشكلاتشان را حل مي كردند.
آمار طلاق و ازدواج دفترخانه آقاي ابطحي را به ياد داريد؟
آقاي ابطحي ۲۶سال دفترخانه داشت. آخرين آمار طلاقي كه ثبت كرده بود ۱۵۰تا بود. البته چون درگذشته زوج را سه طلاقه مي كردند سه بار هم شماره وارد دفتر مي شد. يعني حدود ۵۰نفر طلاق گرفته بودند و حدود ۵ هزار و اندي هم ازدواج در دفتر ثبت شده بود.
در گذشته دستكاري در سند و كلاهبرداري و از این قبیل کارها بود؟
نه. طبقه هاي پايين دست، جرأت اين كارها را نداشتند. بيشتر افرادی هم كه ثروتمند شدند، به خاطر ماليات بود. مثلا سهميه آب ۱۰۰۰تومان بود و ماليات آن ۱۵۰۰تومان. طبقه پایین دست که قادر به پرداخت مالیات نبودند. بنابراین بزرگان سهم آب آنها را مي خريدند و قباله را به نام خودشان می زدند و این طوری بر اموالشان اضافه می شد.
طرح اصلاحات ارضي در میبد چه کسی انجام می داد؟ آیا این طرح خوب بود؟
اصلاحات اراضي در ميبد را من انجام مي دادم. توافق زارع و مالك بود. اگر مالك و زارع مي آمدند كه هيچ؛ وگرنه از طرف اصلاحات اراضي مامور مي آمد و زمین را بين مالك و زارع تقسیم و جای آنها امضاء مي كرد.
در کل طرح خوبي نبود. از لحاظ شرعی هم مشکل داشت.
مردم بیشتر چه چیزهایی را وقف می کردند؟
مردم بیشتر زمين وقف مي كردند. همچنین درآمد کشت در این زمین ها به اموراتی مانند افطاري مساجد، سنگ پاي حمام، جمع آوري سنگ كوچه، پخت آش و … پرداخته می شد.
مثلا حاج محمدحسن گلشن زمینی را برای گفتن اذان در امامزاده خدیجه خاتون مهرجرد وقف كرده است كه از عایدی زمین باید سه وعده در امامزاده خديجه خاتون اذان گفته شود.
آقای هاشمیان شما به عنوان سردفتري فسادناپذیر شناخته می شدید. به نظرتان چرا مردم این لقب را به شما داده اند؟
من فقط سعی کردم كار مردم را انجام دهم. مردم چیزی را می خریدند و می خواستند بابت معامله ای که کرده اند خيالشان راحت باشد. تا كار یک معامله تمام نمي شد، افراد را رها نمي كردم و كار را محکم مي كردم. برخي ها هم گله مي كردند و ناراحت مي شدند. به آنها مي گفتم: « تا وقتی پشت اين ميز هستم با هيچ كس، حساب و كتابي ندارم؛ آن طرف ميز با همه رفيق هستم.»
زياد به دفترخانه مي آمدند و بعد مي گفتند كه فلاني نگاه بالا نمي كند و گله مي كردند كه من به دفترخانه شما آمده ام و نگاه بالا نكردي! می گفتم: من نگاه که بالا كنم چون سند مي زنم، اشتباه مي كنم.
یک دفعه مديركل ثبت به دفترخانه آمده بود و جلوي ميزم ايستاده بود. مديركل خيلي مردم آقايي بود. همره اش چند سرفه كرد. سر كه بالا كردم ديدمش. عذرخواهي كردم و گفتم در حال تحرير بودم متوجه نشدم. گفت خيلي كار خوبي كردي.
بارها شده بود که نزدیکان به منزل مان می آمدند و به خانمم گله می كردند كه دفترخانه رفتیم، فلانی سر بالا نگرفته است. به خانم گفتم به اینها بگو فلانی گفته: يك دستم در حال نوشتن است و يك دستم روي سرم است كه کسی كلاه سرم نگذارد!
سر دفتري كار سختي است؟
بله. هم كار مردم را بايد درست انجام دهي و هم آبروي خودت را حفظ کنی. در مجله ای که در گذشته برای دفترخانه می آمد مطلبی نوشته بود که همیشه خاطرم هست. نوشته بود: «خريدار مي خواهد سر فروشنده را کلاه بگذارد، سردفتر هم ناظر است كه اين اتفاق نیفتد. گاهي آنها تباني مي كنند كه سر، سردفتر را کلاه بگذارند.
به نظر شما سردفتر چه خصوصياتی باید داشته باشد؟
در وهله اول در تمام مراحل کارش ايمان داشته باشد. در هزينه ها دقت كند؛ مال خريدار و فروشنده را حفظ کند. مقررات راكاملا رعايت كند.
در کارتان مردم را راهنمایی هم می کردید؟
خيلي ها مي آمدند منزلمان و مي گفتندكه از فرزندانمان راضي نيستیم و مي خواهیم اموالمان را وقف كنیم. خيلي مشورت به آنها مي دادم. يك نفر تمام دارایی اش يك منزل بود و می خواست آن را وقف مدرسه كند و من منصرف اش كردم، بعدها خيلي راضي بود و هر وقت من را مي ديد تشكر مي كرد.
یکی از آشناها مي خواست زمينی که مادرش به او داده بود را بفروشد. سر زمین و هنگام معامله مادرش آمد و گفت: که راضی نیست زمین را بفروشد. من هم ننوشتم و نگذاشتم اين كار انجام شود. حالا هر وقت من را مي بيند مي گويد خدا خیرت بدهد این زمین مغازه و منزل من شده و اگر آن موقع آن را می فروختم معلوم نبود چه اتفاقی برایم می افتاد.
بیشتر از زن ها طرفداری می کردم. وقتي شخصی می خواست يك چيزي به خانم اش ببخشد فورا مي نوشتم. اگر مي خواست دو دانگ منزل به اسم همسرش بزند مي گفتم سه دانگ بزن.
بایگانی دفاترتان از چه سالي است ؟
از سال ۱۳۱۶تا حالا.
در مدت کاری تان پیشنهاد رشوه به شما شده بود؟
زمان اصلاحات ارضی، می خواستند سندهاي اميرآباد را تغيير دهند. شخصی يك ظرف ماست و يك كيسه به منزلمان آورد. فكر مي كردم در کیسه پسته يا چيزي است. در گوني كه باز كردم ديدم پول است. خواسته اش اين بود كه سندهاي اصلاحات اراضي را دست كاري كنم. به خانم گفتم ماست اش را می خوریم، دوتا سهم او نمي شود. صبح زود رفتم امیرآباد و زنگ خانه اش را زدم. خانم اش آمد و گوني را به او برگرداندم. همسرش گفت: بردار ببر خانه. پسر دم بخت داري. خانه ای برایش بخر، مگر ديوانه هستي! من هم گفتم: من خودم اول هيچ چيز نداشتم. خدا را داشتم. پسر من هم خانه ای که با این پول ها تهیه می شود همان بهتر که نداشته باشد. خيلي بدش آمد. دفعه بعد همراه خود رئيس اصلاحت اراضي اردكان را با خود به دفترم آورده بود تا پارتي پيش كند. رئیس گفت: حاجي بنويس اينها چيزي نيست. ۱۰۰۰متر زمين سهم زارع بود مي خواست ۲۰متر بهش بدهد. گلدانی در دفترم بود. گفتم: گلدان را بلند مي كنم مي زنم توی سرت! گفت: تو چرا اين طور هستي! گفتم: ذاتم نمي گذارد. من اين كاره نيستم. يك مدتي قهر بود. گفتم: باش.
از خاطرات کاریتان برایمان بگویید؟
یک دفعه از تهران بازرس به دفترخانه آمد. گفت: صندوق امانت دفترخانه را بياورید. گفتم: صندوق امانت دیگر چیست؟ گفت: چطور سردفتري هستي كه نمي داني صندوق امانت چيست! يك نفر مي آيد پول مي سپارد اينجا و بعد مي آيد می گيرد. گفتم: اينجا همه چيز زباني است. مردم وقتی چیزی به هم قرض مي دهند، حرف برایشان ملاک است. اینجا مردم با ايمان كار مي كنند. كارشان به دفترخانه و محضر نمی کشد. تعجب كرده بود که اين ديگر چه منطقه اي است.
گفتگو با آقای هاشمیان که با ۵۳سال خدمت، سرد و گرم روزگار را چشیده است نیاز به صرف وقت بیشتر برای موشکافی مسائل مختلف دارد. امیدواریم بتوانیم در فرصتی دیگر و از زوایای گوناگون بتوانیم با این مرد بزرگ و فهیم هم کلام شویم.

ارسال نظر